سه فصل خواندنی ادبیات آلمان

به گزارش وبلاگ ایزابل، خبرنگاران ، محمدقائم خانی: مهم ترین اتفاق ادبی و فکری برای من در سال 1401 روبرو با سه اثر سترگ ادبیات آلمان بود؛ یکی از قرن نوزده و دو تا قرن بیست. اولی در بهار رخ داد و دومی در تابستان و سومی پاییز. در نمایشگاه کتاب خویشاوندی های اختیاری اثر یوهان ولفگانگ فون گوته را خریدم و همان بهار رفتم سراغش. من با دنیا شگفتِ گوته آشنا شده بودم و فکر نمی کردم بعد از خواندن چند شاهکار مشهورش، کتابی از او دست بگیرم که این طور میخکوبم کند. اما این یکی هم باز شاهکاری بود از تلفیق سرنوشت و کنش، جبر الهی و اراده انسان، تقدیر و اختیار؛ باز هم پلی بین هنر و علم، از ادبیات به عالم دانش و از دنیا علم به خود زندگی و ادبیات. هرچند می توان ایراداتی به خط روایی این کتاب از منظری امروزین به آن وارد آورد، اما ساختار کلی کتاب و چینش عناصر روایت برای شکل دادن به دنیا مد نظر گوته، بی نظیر بود. مثل همواره گوته بعد از چند صفحه ابتدایی، ناگهان تو را به دنیای وسیع کتابش کشید تا دیگر رهایت نکند. تا تو بیایی و از خط وربط عناصر مختلف سر در بیاوری، نویسنده برگ تازه ای رو می نماید که همه محاسبات قبلی ات را به هم می ریزد. همان طور که از روایتش شگفت زده می شوی، ذهنت را با قدرت تمام تکان می دهد و وجودت را به لرزه درمی آورد. مثل همه کارهای قبلی که از گوته خوانده بودم، مجبور شدم دوباره ذهنم را آب وجارو کنم تا فرصتی دست بدهد برای نشستن و رفت وروب به جامانده های طوفان بزرگ گوته و مشخص تکلیف خودم با دنیا. باز هم مثل سیل زده ای خانه خرابْ حرصم از نویسنده بی رحم عایدی و در عین حال، شوق و انتظاری در وجودم جوانه زد برای خواندن ترجمه کار جدیدی از او و غرق شدن در دنیا عظیمش.

سه فصل خواندنی ادبیات آلمان

توی منگی عبور از جهان کتاب گوته بودم که رسیدم به رمان عجیب خوابگردها نوشته هرمان بروخ. اگر گوته کشمکش دو قطب بزرگ سرنوشت و عمل انسان را نشان داده بود، بروخ تطورات نسبت این دو را روایت می کرد. از جهان کلاسیکِ تضاد در کتاب اول آغاز نموده بود تا دیالکتیکِ بین دو قطب در دوره مدرن، و سپس رسیده بود به درهم آمیختگی مرزها در جهان اقتصادمحور قرن بیستم. از نگاه بروخ اصلاً کنشی در جهان ما وجود ندارد مگر زمانی که امر الهی نجات برسد و امکانِ نقش آفرینی به فرزند انسان ایجاد گردد. آن چه ما انجام می دهیم چونان رفتارهای انسانی خواب زده است که نه آگاهی پشت آن است و نه اراده ای. ما خواب زده ها با هم تصادم می کنیم تا در توهم مشترکمان ارتباط و اثری شکل بگیرد که به هیچ وجه منتج از فاعلیت ما نیست. این تقدیر است که در همه جا با کالبد ما حاضر می گردد و به نام ما نقش پشت نقش می آفریند تا بالاخره جهان را تغییر بدهد. ما در این سیلانِ پرنفوذْ عروسک هایی هستیم که تا وقتی تقدیرْ حضور یگانه ولی همه گیرش را به رخ ما نکشد، با جریانات به این سو آن سو تاب می خوریم درحالی که آرزوی تغییر را در سر بپروراند.

در ایستگاه سوم یعنی پاییز 1401، رسیدم به طبل حلبی گونتر گراس. گراس و شخصیت های رمانش در همان زمانه ای به سر می برد که بروخ عصر پراکندگی ارزش ها و جدایی کنش انسان از تقدیر می خواندش. طبق ادعای بروخ هیچ عاقلی در این دوره، کاری نمی تواند بکند مگر اینکه صبر پیش گیرد و دنباله کار خویش گیرد. مشکل شخصیت اصلی طبل حلبی هم این است که او اصلاً عاقل نیست که بخواهد صبر پیشه کند و دنباله کاری را بگیرد. او در هر سوراخ موشی دستی می نماید و به هرگوشه ای سرکی می کشد، در حالی که هیچ کجا آن چیزی را نمی یابد که باید باشد. او دیوانه ای تیزهوش و تا حدی پیش گوست که تمام وجودش نفی امر الهی ست. تمام طبل حلبی این ادعانامه است که چه طور می گردد خدایی وجود داشته باشد وقتی هیچ جای جهان نه که حکومت، بلکه حداقلی از خیر نیز دیده نمی گردد؟ نکند خیرها خود صورتی از شراند؟ رمان بزرگ طبل حلبی که همه صورت های شر را در جنگ بین الملل به هم می رساند، این سوال را از ما می پرسد که چرا هرچه در پی تقدیر می گردیم، نشانه ای پیدا نمی گردد؟ نکند خیر تنها مزاحم زندگی و کنش انسانی در این جهان است که قدرت پرت کردن حواس ما از خود زندگی را دارد؟

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران

به "سه فصل خواندنی ادبیات آلمان" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سه فصل خواندنی ادبیات آلمان"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید